My own Page

سرزمینی که مردم آن به شیوه راستی زندگی کنند.جایگاه هوشیاران و دانشمندان خواهند بود.

My own Page

سرزمینی که مردم آن به شیوه راستی زندگی کنند.جایگاه هوشیاران و دانشمندان خواهند بود.

بیسکوییت(داستان های آموزنده)

 

بیسکوییت

  

 

روزی زنی به فرودگاه رفت.و به ساعتش نگاه کرد.یک ساعت تا زمان پروازش باقی مانده بود زن به نزدیک ترین فروشگاه  

 

رفت و یک کتاب و یک بیسکوییت خریداری کرد و کنار یک مرد که در حال خواندن روزنامه بود نشست و بیسکوییتش را باز  

 

کرد هنگامی که اولین بیسکوییتش را برداشت دید که مرد نیز یک بیسکوییتی دیگر بعد از او برداشت زن متعجب شد . باخود 

 گفت:حتما حواسش نبوده واشتباهی یک بیسکوییت برداشته زن یک بیسکوییت دیگر برداشت و دید مرد نیز بعد از او یک  

 

بیسکوییت دیگر  برداشت زن عصبانی شد اما خود را  کنترل کرد.و با خود گفت:که ایا قصد این مرد بی ادب چیست؟ 

 و هر بار که زن یک بیسکوییت بر می داشت مرد نیز بعد از او یک بیسکوییت دیگر بر می داشت. 

هنگامی که زن به بیسکوییت اخر رسید.با خود گفت:بگذار ببینم ایا این مرد پرو باز چه می کند؟و منتظر ماند  

 مرد بیسکوییت اخر را نصف کرد و تکه ای را را خودش برداشت این دیگر کمال  پرویی بود ناگهان فرودگاه اعلام کرد که  

 

وقت پرواز فرا رسیده است زن سریع خود را اماده کرد و از صندلی بلند شد.او تنها یک چشم غره به مرد زد و رفت .  

هنگامی که برای تحویل بلیط هواپیما در کیفش را باز کرد با چیز عجیبی مواجح شد بیسکوییتی که خریده بود در کیفش  

 

مانده بود.خیلی شرمنده شد 

 

مرد بیسکوییت هایش را با زن تقسیم کرده بود.بدون انکه عصبانی یا خشمگین شود شود. 

   

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.